۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

از لا به لای کاغذ های پدرم

نامه های آبراهام لینکلن به آموزگار فرزندش

به فرزندم درس بدهید: او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند؛ اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیّاد انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاست مدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش یک دلار بدست آورد بهتر از آنست که جایی روی زمین پنج دولار بیابد. به او بیاموزید از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یاد آور شوید. اگر می توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند؛ به پرندگان درحال پرواز در دل آسمان دقیق شود و به گلهای درون باغچه و زنبور هایی که در هوا پرواز می کنند. به فرزندم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به او یاد بدهید با ملایم ها ملایم و با گردن کش ها گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر بر خلاف او همه حرف بزنند. به او یاد بدهید که همه حرف ها را بشوند و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش عای زندگی را به او بیاموزید. اگر می توانید به او یاد بدهید که در اوج اندوه ، تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بگویید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعییین کند اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را به حق می داند، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما فرزندم کودک کم سال بسیار خوبی است.

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

آیا همه این گونه اند؟

مردمی را که در اجتماع زندگی میکنند سه دسته یافته ام :آن دسته که هستند و چیزی نمیجویند . دسته ای دیگر که همواره در جست وجویند و دسته ای که هستند و هرگز از میان نمیروند . میپندارم گرگ هایی که توصیف کرده ام از این دسته اند !انسان هایی را که در آغوششان پرورش یافتم را نیز میشناسم آنان همواره در جست و جویند هیچ چیز در نظر آنان به اتمام نخوهد رسید.

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

همسفر با گرگ ها

سراسر زندگی ام را با مردمی سپری کرده ام بی مانند. تا کنون در جست و جوی آرامشی بوده ام دست نیافتنی. نمیدانم تا کی میشود در میان ملتی زندگی کرد که برای ادامه ی حیات قادر به انجام هر کاری هستند و همواره گرسنه. اما ما به گونه ای زندگی را یافتیم و آموختیم که خود را با محیط اجتماع وفق دهیم و همواره تلاش کنیم، تلاشی بیهوده برای ماندن ! تنها عده ی کمی میتوانند خود را بیابند . عده ای فقط هستند! هستند که باشند.آنان احساس آرامش میکنند، لیکن نمیتوانند بفهمند یا سعی نمیکنند بدانند کجا؟و در پی چه هستند. همواره میکوشیم توجیه کنیم، عاقبت باز میمانیم! حال چه باید کرد ؟ اکنون چه میشود؟!!! باشد تا بعد ...